رضا کودکی ۸ ساله بود ک از همان وقتی ک به کوچه پاگذاشت کارش این بود ک زنگهای همسایه را بزند و فرار کند هر روز در خانه آنها می امدند تا به مادرش شکایت کنند.
ولی رضا از رو نمیرفت و هر روز به کوچه های بعدی میرفت و زنگ خانه های جدید را میزد روزی مردی برخلاف دیگر همسایه ها عمل کرد و بجای اینکه به جلوی در خانه انها برود او جلوتر از رضا ک داشت زنگ را میزد رضارا در کوچه دید به کنار او امد و خود را مشتاق آن کار نشان داد و او را همراهی کرد بعد از مدتی رضا از اینکار خسته شد مرد خانه آنهارا میشناخت او را به قصد به در خانه اشان برد و مرتب زنگ خانه رضا را زد و رضا مرتب داد میزد انجا خانه ماست نزن مادرم اذیت میشود
بعد از مدتی داد زدن رضا مرد دست از کارش کشیدو گفت پسرم همانگونه ک مادرت الان ازرده خاطر شد کار توهم باعث ازار بقیه هست پس چون چیزی را برای خود نخواهی برای دیگران هم نخواه.